مجمعه روحي

نسيم خليلي
nasim_behzad2003@yahoo.com

مجمعه روحي
در زوزه كشيد نور از پشت حصير هايي كه كنار رفته بود پاشيده شد وسط اتاق خودش را جمع كرد وتنه اش را چسباند به خنكاي ديوار !
ـ((نگا ببين چه لا جون شدي ؟رنگ به روت نمونده بيا واست غذا اوردم امشب بره كشونه اينجا ببين تورخدا! چشات چه گود افتاده هزار دفه گفتم برو پيش خانوم آقا بندازش هي گفتي مي تر سم از اين وضع كه بهتر بود ! حالا هنوز زنده اس؟))
چشمانش را كه باز كرد نگاهش روي نم خوردگي سقف پهن شد رشته هاي كمرنگ آفتاب از پس پنجره روي سينه لخت ديوار افتاده بود انگار كه سم خورده باشد دهانش تلخ مزه بود لحاف را پس زد نشست باد زير پرده ها مي زد شكم په پرده ها تا وسط اتاق مي آمد بچه را برداشت بوي تن بچه بوي صابون بوي عطر گل هاي ريز ياس كه توي لباسش ريخته بود غم روي دلش افتاد
نفس عميقي كشيد باز هم كابوس ديده بود فكرش مدام توي سرش پيچ وتاب مي خورد خواب ديده بود باز بچه اي در شكم دارد تنش سنگين است روبرو پرتگاه پشت سر ش پلي كه تانيمه فرو ريخته است وصداي ضجه هايي از دورها زن هايي كه مجمعه روحي روي شانه جلو مي آيند چشمانشان برق نمي زند مه ظلمت وبچه اي كه توي شكمش هي تكان مي خورد واو فرياد مي كشد صدايش بيرون نمي آيد وتنهايي
وقتي از خواب پريد جير جيرك ها هنوز مي خواندند چيزي روي دلش سنگيني مي كرد پتو را روي بچه انداته بود گونه اش را آرام بوسيده بود وباز خوابيده بود
پرده ها پس زد گنجشك ها آمده بودند از دور براي بچه كه چشمان بلوطي اش توي قاب گرد صورتش مي خنديدند بوسه اي فرستاد ببببببعد باد آمد پرده ها كشيد از باد مي ترسيد از باد واز شاخه هاي لخت چنارها كه توي باد مي رقصند
ـ(( مي دوني بعضي وقتا دلم براش تنگ مي شه شايد باور نكني اما حالا كه فكرشو مي كنم مي بينم به خاطر توام كه شده ته دلم دوسش دارم بعضي شبا خواب مي بينم اومده تورو ببينه بعد بغلت كرده ومن مي خندم هممون مي خنديم توخيلي شبيهشي مخصوصا لباي قيطونيت نمي دوني چقدر دوست دارم بخاطر همينم به هر بدبختي نگهت داشتم ))
بچه را توي بغلش انداخت تنش را چسباند تنگ سينه اش صداي قلبش آرامش كرد دستش را روي كرك هايي كه روي سرش روييده بودند كشيد دستش تا پس گردن بچه ليز خورد
ـ(( شايد هيش وقت برات از اون وقتا نگم از اون خونه گل وگشاد واتاق گوشه زيزمينش كه هميشه خدا بوي نم ونا مي داد وديواراش طبله كرده بودن چقدر از صداي زوزه اون در آهنيش بدم ميومد هنوزم تنم مي لرزه !))
سرش را كرد توي گريبا نش بچه را روي پاهايش خواباند پاهايش را تكان مي داد وچيزي نمي ياد كابوس هايش افتاده بود وصداي ضجه هايي از دورها بچه اي در شكمش هي تكان مي خورد
ـ(( وقتي قرار شد كه تنهايي برات اسم بذارم موندم چي كار كنم ! تو مث يه گوشت اضافه بودي كه رو تن آدم مياديه دفه اومده بودي مث يه غريبه مي خواستم برگردم شهرستان اما روشو نداشتم با چه رويي تورو نشون بقيه مي دادم ؟اصلا تو كي بودي ؟! يه بچه ؟ يه پاره جيگر ؟ پس چرا صغري هي مي گفت خودتو راحت كن بذارش تو مجمعه وسرش بده توچاه مستراح ! يه آن شيطون رفت تو جلدم حتي گذاشتمت تو مجمعه تن لخت وسرخت رو خنكاي مجمعه سر خورد صداي گريت پيچيد تواتاق من تكيه دادم به ديواري كه طبله كرده بود دسام مي لرزيد
ديدم دوست دارم بغلت كردم پيچيدمت لاي چادرم انگار بوي گل مي دادي چشات خيلي قشنگ بود اون شب تو اون خونه ولوله اي به پا بود شب عروسيش بود رفتم پشت پنجره صورتمو چسبوندم به شيشه ها ديدم چقدر لباس دامادي بهش مياد صورتش تو نور چراغ زنبوريا برق مي زد براش كيل مي كشيدن تو تو بغلم خوابيده بودي روسرش نقل مي پاشيدن تنت داغ بود اسكناساي درشت تو هوا مي رقصيدن تر سيدم تب داشته باشي صداي خنده ميومد نمي دو نستم چي كار كنم يه نفر آواز مي خوند حوله رو تر كردم گذاشتم رو تنت دا شتن رو حوضي مي خوندن يهو لرزيدي صدا تو هم قاطي شد ه بودن چسبوندمت به خودم بوي برنج ايراني ميومد هنوزم مي لرزيدي بادابادا مباركبادا رو مي خوندن هي تو بغلم فشارت دادم صداي آوازه خونه خش داشت خواستم جلوي لرزتو بگيرم چن نفر مست كردهبودن بازم مي لرزيدي بوي عرق تا اتاق منم ميومد گذاشتمت زمين مستا مي رقصيدن چشاتو بستي صداي خودش بود فكر كردم مردي ! داشت شل و ول كوچه باغي مي خوند! از فكر خودم ترسيدم معلوم بود كه خودشم مست كرده دوباره بغلت كردم بيچاره زنش! ديدم چقد بهت وابستم بوي تنباكو ميومد بوسيدمت قليونارو صغري چاق مي كرد توبغلم آروم گرفتي نور آتيش گردونش از وسط اون همه زلمب وزيمبول پيدا بود نگمو دوختم به لباي قيطونيت تنها بودم توام تنها بودي لبات مي لرزيد كاش صغري ميومد انگار مي خواستي گريه كني خيلي بد حال بودي صداي در كه اومد آروم گرفتم (( هنوز زنده اس ؟!))
بلند شد بچه را بغل گرفت ورفت پشت پنجره باد به پنجره ها لگد مي زد مي خواست فراموش كند تا كي بايد از صداي ابد وشاخه هاي چنار بترسد؟! پاچه قنداق پيچ بچه را پس زد نگاهش را دوخت به چشمان دكمه اي بچه تن پارچه اي بچه را چسباند تنگ سينه اش انگار كه ترسيده باشد بچه از دستش افتاد گره قنداق كه باز شد چند تكه پارچه مچله وسط اتاق افتاد چشمانش را بست ديد چقدر از باد مي ترسد!
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30510< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي